نمدونم عشق چیز خوبیه یا نه البته حتمن شما میگید چیز خیلی خوبیه اما من از وقتی به او علاقه بسیار شدید قلبی پیدا کرده ام آدم فوق العاده مزخرفی شدم نمیدونم خدا منو به خاطر این اخلاق بد میبخشه ؟بده که آدم اینقد مزخرف و حال به هم زن باشه نه؟
¤ نویسنده: سمیه
نمیخوام دیگه بگم دلم گرفته یا بگم خیلی دل تنگم نمیخوام واسه کسی درد دل کنم که دلش بسوزه یا تاسف بخوره نمیخوام وقتی دفترمو باز میکنم تا یه چیزی بنویسم همه صفحاتش سیاه باشه همه نوشته هاش پر از آه باشه نمیخوام حتی حاجت بخوام نمیگم دعا نمیکنم چون اگه دعا نخونم شک ندارم کمکم دیوونه میشم اما دیگه برای چیزی که دلم میخواد . نمیخوام دعا کنم اصلا دلم باید عادت کنه دیگه هیچی نخواد !گاهی فکر میکنم چه بده که مجبور به زندگیم!چه بده که یکی تو این دنیا اینقد نا امید باشه نه؟من خودم از آدمایی که همیشه از همه چیز شکایت میکنن بدم میآید حتی خیلی سعی میکنم دلداریشون بدم .یا مثلا نقش بازی کنم که منم جلوی این روزگار ایستادم و جنگیدم !اینا بخشی از حقیقته یعنی چیزایی که دلم میخواد اتفاق بیفتن اما واقعیت چیز دیگه ای !این که آدما همیشه مینالن: هیچکی نیست منو درک کنه ! هیچکی دوسم نداره !واسه هیچکی مهم نیستم! به نظر من فقط درپوش گذاشتن روی ضعف شخصیتی خودشونه (هرچند خودم از همه بدترم )اما گاهی احساس میکنم دیگه قادر نیستم ادامه بدم خیلی بده که یه آدم اینقد سرد و بی احساس باشه .نه؟
¤ نویسنده: سمیه
دیروز رفتم درمانگاهی که دقیقا یک سال پیش فرم پر کرده بودم برای استخدام . آخه بهم زنگ زدن که بیا .با اینکه دل و دماغ رفتن به درمانگاه و بیمارستان رو نداشتم اما رفتم !شاید خجالت کشیدم بگم نه نمیام شایدم دوباره خواستم به خودم دلداری بدم که ایندفه فرق میکنه اینجا یه درمانگاه خلوت و تمیز اصلا کاری نداره اما نشد.نشسته بودم جلوی در اتاق عمل منتظرخانم مترون درمانگاه اولش عین خیالم نبود اما چند دقیقه که گذشت دوباره خاطرات بد گذشته جلوی چشمم رژه رفتن . از همه چیز متنفر شدم از اینکه الان جلوی این اتاق نشستم تا اون خانم بیاد و بهم بگه که تو بدرد کار ما نمی خوری یا از اینکه بگه باید یه مدت آزمایشی باشی تا خودتو نشون بدی یا بگه تو آدم خوبی هستی ولی باید یه خورده زبر و زرنگ باشی یا ... پاشدم که بهشون بگم منصرف شدم اما خانومه اومد !مجبور شدم باهاش حرف بزنم و همه جملات بالا رو ازش بشنوم بنابراین با یه عالمه حس بد برگشتم خونه.اون روز گذشت اما من تمام جمعه حالم گرفته بود.هیچکس نفهمید چرا صبح جمعه ای اینقد گریه کردم که تا شب چشام باز نمیشد!نمیدانم اگر شما هم مثل من اینقدر تنها بودید چه میکردید؟ اگه درس و دانشگاه رو به زور تموم میکردید و حالا کاسه ی چه کنم دستتون میگرفتید چه حالی داشتید؟اگه کار هر روزتون گریه به درگاه خدا بود اما هیچ راهی جلوتون باز نمیشد چه شکلی میشدید؟اگه هیچ امید و دلخوشی تو این دنیای بزرگ نداشتید از خدا نمیخواستید که ببرتتون پیش خودش ؟اینکه بودن و نبودن آدما حداقل برای خودشون مهم باشه موهبت بزرگیه .نه؟امشب باید 1000تا گل صلوات نذر آقام کنم نذر خورشید مشهد . کاش لیاقت اینو داشتم که جواب سلامامو بشنوم
¤ نویسنده: سمیه
سلام (
دوشنبه 86/4/11 :: ساعت 10:58 صبح )
میگن هر چیزی یه روز متولد میشه انگار امروزم جشن نولد وبلاگ منه . تولدم مبارک!
¤ نویسنده: سمیه
مبارک باشه
¤ نویسنده: سمیه