3 گمگشته 4 |
خواهرم داشت حرف میزد نمیدونم چی میگفت از جشن تولد یکی از همکارا که چقد کادو گرفته که یکی از دوست پسراش از آمریکا بهش زنگ زده و فرداش براش یه دسته گل خیلی گنده فرستاده ...نمیدونم به حرفاش گوش نمیکردم شایدم حرفاش یه دفعه آتش درونم رو بیشتر شعله ور کرد همینجور که داشتم با سبد میوه ور میرفتم یه دفعه اشکام ریخت رو زمین نمیخواستم بفهمه واسه همین پاشدم اما فهمید .دیگه ول کن نبود که از حرفای من ناراحتی !!!!!!!!!!
حالا ازمن انکارو از اون اصرار آخرش گفتم اصلا گوش نمیکردم که چی میگفته اما واقعیتش اینه که گوش میکردم!!!!!!!!!!!!
چه بده آدم به حال خودش دلسوزی کنه !نه؟به اون دختره حسودیم شد؟نمیدونم؟فکر کنم بیشتر دلم به حال خودم سوخت که احساس کردم چقدر بعضی وقتا تنهایی بدجوری از پام در میاره
¤ نویسنده: سمیه
¤ نویسنده: سمیه
بی خیالی ام خوب چیزیه ها
یه موقع هایی آدم خودشوبزنه به اون راه . سرگرم موضوعات ساده بشه. نسبت به دیگران بی محلی کنه .بلاخره خودشو هیچ کاره نشون بده اما حواسش جمع باشه که سرش کلاه نره !یعنی زرنگ بازی در بیاره . نمی دونم شما هم از زرنگ بازی بدتون میآد؟میتونید تفاوت بین زرنگ بازی و صداقت رو احساس کنید ؟بعد از چنین احساسی چه حالی بهتون دست میده ؟من که معمولا حالت تهوع میگیرم
¤ نویسنده: سمیه
¤ نویسنده: سمیه
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مراد بخش دل بی قرار من باشی
چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امید وار من باشی
¤ نویسنده: سمیه