3 گمگشته 4 |
¤ نویسنده: سمیه
¤ نویسنده: سمیه
غرق سکوت
حرفهایی هست برای گفتن,که اگر گوشی نبود,نمیگوئیم
و حرفهایی هست برای نگفتن,حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمی اورد...
وسرمایه هرکس به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد...
حرفهایی بیقرار و طاقت فرسا
دکتر شریعتی
اتفاق افتاده حرفی در گلویتان گیر کند و نتوانید بگویید؟
اتفاق افتاده که حرفی رو مجبور بشید بزنید ولی درک نشه؟
اتفاقی افتاده که حرفی را نباید بزنید. اصلا گفتنی نیست. بلکه باید فهمیده بشود.و از شما بخواهند آن را بازگو کنید...؟؟!
ملالت میاره نه؟!
اتفاق افتاده حرفی را از چشمات بفهمند؟
اتفاق افتاده قبل از اینکه به زبان بیاری فهمیده بشه و اجابت بشه؟
اتفاق افتاده که حرفهای نزدنی را هیچ وقت لازمت نشه که هسشان کنی؟
نشاط و شعف میاره مگه نه؟
¤ نویسنده: سمیه
¤ نویسنده: سمیه
این روزها دیگر دلم
هوای هیچ کس و هیچ چیز را ندارد .بهار آمده ,می بینی هوا چقدر لطیف شده ؟شکوفه ها
در آمده اند هر روز صبح گنجشکها بر روی شاخه درخت سیب مان آواز می خوانند,کوچه ها
بارانی است سبزه ها در آمده ,برستوها کوچشان را کرده اند هوا گرم تر شده ؛مردم خانه تکانی
هایشان را کرده اند ؛ دیدو باز دید هایشیان را رفته اند ؛ عیدی داده اند عیدی
گرفته اند لباس های نو شان را بوشیده اند
؛می بینی ؟همه نشانه های بهار آمده و تمام شده .اما بهار من ؟ نیامده؛ هنوز نیامده
همه ی کارهایم مانده ؛ خانه ی دلم را خانه تکانی نکرده ام برده هایش کنار نزدم تا
آفتاب مهربانبی بتابد و همه جا را روشن کند ,بنجره هایش را به سمت دشت های بر گل
باز نکرده ام ؛ خانه ام ابری است نمیدانم چرا ابرهایش نمی بارند؟ نمیدانم امسال
بهار به دل من هم میآید؟
¤ نویسنده: سمیه